تو همه ی این مدت طولانی،تو هر لحظه عاشقم بودی...همیشه عاشقم بودی...نمیدونم،شاید حتی،هنوز عاشقمی...
...تو همه ی این مدت طولانی،که من طیف وسیع و شاید بی معنی ای از احساس رو تجربه کردم،حتی یک لحظه،برای عاشق تو شدن وقت نداشتم...با این که خیلی وقت بود فهمیده بودم عاشقمی...با این که یادم بود،که بهم گفتی "اگه میدونستی چقدر عاشق و مشتاقتم،بند بند وجودت از هم گسسته میشد..."
به خودم فکر میکنم،نه به تو...توان فکر کردن به تو رو ندارم. به خودم فکر میکنم...چقدر بیچاره به نظر میام...انگار همه ی عمرم بیهوده بوده...نتونستم یه لحظه حس تو رو درک کنم..."حس" نه...چیزی فراتر...چیزی مقدس تر...مقدس تر از همه چیز...چقدر بیچاره به نظر میام،که میترسم...با این که هیچ و قت این چیز مقدسی رو که همیشه از تو به سمتم جاری بوده،درک نکردم،میترسم...با این که هیچ وقت عاشقت نبودم،میترسم...میترسم تو دیگه عاشقم نباشی...میترسم رهام کنی...میترسم دیگه بدون این که بدونم،نگام نکنی...میترسم دیگه نگام نکنی...
میترسم و هنوز،عاشقت نیستم...اه...چقدر بیچاره به نظر میام...
نظرات شما عزیزان: